سالن انتظار مثل همیشه شلوغ است. مملو از زن و مرد و بچه و حتی نوزاد .تازه عروس و داماد، پیرزن، پیرمرد، دختر و پسر جوان، بچه های نوپا و پنج ساله . آنقدر صدای حرف زدن و گریه و نق زدن و جیغ بچه هست که دیوانه می شوی . دلم می خواهد از سالن بزنم بیرون و توی راه پله های مشرف به آسانسور بایستم، اما هم راه پله تنگ است و در مسیر تردد آدمها هستی ، هم نشستن روی صندلی امن تر از سرپا ایستادن است برای کمر و زانو درد .
صدای دختر جوانی که دارد زنی را سین جیم می کند می آید:
-بچه ی چندمه؟
-خودت می خواستی یا ناخواسته ست؟
-دوست داری پسر باشه یا دختر؟
-قبلیا پسرن یا دختر؟
-شوهرت چی میگه؟ دختر می خواد یا پسر؟
-کُردی نه؟
-لری! قیافه ت به لرا میره. اما کُرد هم می زنی.
-گفت که کردی .کرد کجایی؟
-معلوم بود. بچه ی روستایی. این قیافه ها مال روستاهای کنگانه . من می شناسم .
دخترک ایستاده جلوی ردیف صندلی های پر از بیمار و همراه بیمار .بال های چادرش را رها کرده دوطرف تنش .روسری رنگی را آورده روی پیشانی و دارد تند تند زن میانه سال را به حرف می گیرد. زن که پوست آفتاب سوخته دارد، خجول و آهسته جواب می دهد اما همه از صدای بلند دخترک، جواب ها را متوجه می شوند . خوشم نمی آید که به این دخترک فضول و وراج نگاه کنم. اما نمی توانم نشنوم .
-من ؟ نه بابا . من هجده سالمه . مجردم . برای مادرم اومدیم. خانم بعد از سه تا بچه حامله شده. الان هفت ماهشه .پسره.
-مامان ...؟ ببین فامیل دراومدیم. دیدی گفتم کُرده! تو گفتی نه!
-وضعیت مامانم خطریه.دکتر گفته بند ناف ممکنه بپیچه دور بچه. برای همین باید تند تند بیاد سونوگرافی .هرچی من بهش میگم به حرف این دکترا گوش نکن؛ گوش نمیده . بند ناف کجا..بچه ی هفت ماهه کجا؟ توی ماه هشت و نه خطر داره نه الان .اما گوش نمیده که . حرف دکترو بیشتر قبول داره .
-تو هم بچه ت پسره. از رنگ و روت میگم. بیخود پول سونوگرافی نده . من میگم! برو پولتو پس بگیر. مطمئن باش. تشخیص من ردخور نداره .
-گفتم که هجده سالمه اما از زن چهل ساله بیشتر می فهمم. از مامانم بیشتر سرم میشه. مامانم خیلی ساده ست. هرکی هرچی بگه باور می کنه . الانم خام دکتر شده!
منشی داخلی اسمی را صدا می زند . دخترک و مادرش بلند می شوند و می روند به بخش سونوی عمومی .سونوی استخوان و بارداری و شکم و .... به در اتاق سونوی سینه نگاه می کنم . خیلی طول می کشد تا بیماری که داخل رفته بیرون بیاید .
زنی که صورت آفتاب سوخته داشت، روی صندلی مادر دخترک نشسته و زل زده به زمین.
متون جالب...
ما را در سایت متون جالب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : عباس motoon بازدید : 202 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1396 ساعت: 16:39