بازی دراز...

ساخت وبلاگ

وقتی می شد میرفتم پیش مامانم و ازش میخواستم برام از بابام بگه، این دفعه برام یه خاطره جالب گفت:

من و بابات تازه عقد کرده بودیم، یک روز اومد پیشم و داشتیم حرف میزدیم یهو دیدم بغض کرده سرشو انداخت پایین پرسیدم: احمد جان چی شده؟ گفت یاد بچه های جبهه افتادم خیلی از اونا دلشون میخواست این لحظات و تجربه کنن اما خیلیاشون رفتن... و شروع به گریه کرد....

 

بابای عزیز من هم یه مدت بعد راهی همون سفر شد....

 

خدایا تو شاهدی اونا رفتن با کلی آرزو ما موندیم و راه شهدا کمک کن تا قدم تو راهشون بزاریم و کج نریم...

 

الهی آمین

به یاد شهدای سرافراز بازی دراز 

 

موضوع :
شهدا ,  افسران جوان , 

نویسنده : بازدید : 0 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 11:55

برچسب‌ها :

متون جالب...
ما را در سایت متون جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس motoon بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 12:00