تاریخ : چهارشنبه نوزدهم مهر ۱۳۹۶ ساعت 11:1
توسط : بسيجي
وقتی می شد میرفتم پیش مامانم و ازش میخواستم برام از بابام بگه، این دفعه برام یه خاطره جالب گفت:
من و بابات تازه عقد کرده بودیم، یک روز اومد پیشم و داشتیم حرف میزدیم یهو دیدم بغض کرده سرشو انداخت پایین پرسیدم: احمد جان چی شده؟ گفت یاد بچه های جبهه افتادم خیلی از اونا دلشون میخواست این لحظات و تجربه کنن اما خیلیاشون رفتن... و شروع به گریه کرد....
بابای عزیز من هم یه مدت بعد راهی همون سفر شد....
خدایا تو شاهدی اونا رفتن با کلی آرزو ما موندیم و راه شهدا کمک کن تا قدم تو راهشون بزاریم و کج نریم...
الهی آمین
به یاد شهدای سرافراز بازی دراز
موضوع :
شهدا , افسران جوان ,
نویسنده :
بازدید : 0
تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 11:55
متون جالب...
ما را در سایت متون جالب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : عباس motoon بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 12:00