بهای رشد

ساخت وبلاگ

این روزها حال خودم را نمی‌فهمم! عجیب و غریب شده‌ام: الان شادم، لحظه‌ای بعد که به الانم می‌اندیشم، غمگین می‌شوم؛ الان عصبانی‌ام، کمی بعد از عصبانیتم خنده‌ام می‌گیرد؛ الان کلافه‌ام، بعدش متعجب می‌شوم از کلافه‌بودنم؛ الان علاقه‌مندم، ساعتی بعد علاقه‌ام رنگ حماقت می‌گیرد؛ الان متنفرم، بعدش نفرتم رنگ می‌بازد...! حالم تعادل ندارد!

حس می‌کنم دنیا شده مدرسه و خدا سفت و سخت ایستاده پای این درس و کمتر از ۱۲ را هم قبول نمی‌کند! عزمش را جزم کرده تا همۀ آنچه در این سال‌ها نیاموخته‌ام، یک‌جا به من بیاموزد. هنوز از این امتحان خلاص نشده‌ام، هنوز نفس راست نکرده‌ام، هنوز خستگی از تنم دور نشده است که می‌افتم در دام بلای بعدی!

همه‌جا شده کلاس درس، همۀ لحظه‌ها شده اضطراب درس پس‌دادن: الان اینجا چه بگویم؟ خدایا با این آدم و بدخلقی‌هایش چه کنم؟ دربارۀ این پیشنهاد چطور تصمیم بگیرم؟ وای با این دردسر چه کنم؟ اینجا ضعیف بودم! دفعۀ بعد باید این‌طور رفتار کنم... .

تصمیم نداشتم به کار کنونی‌ام ادامه دهم، دلم می‌خواست کار دیگری را دنبال کنم، دوست داشتم زندگی‌ام را رنگی دیگر بزنم؛ خدا آمد وسط و ثابت کرد که او تصمیم می‌گیرد، نه من! حس می‌کنم تمام این‌ها درس است، می‌خواهد به من بیاموزد زندگی‌کردن را.

قبلاً زیاد شکایت می‌کردم، دیگر نمی‌کنم. حالا با خستگی‌هایم کنار می‌آیم. تلخی شکستگی‌هایم را می‌پذیرم. راستش دیگر نمی‌توانم صلاح خودم را تشخیص دهم!

خدا آگاه‌تر است، او بهتر می فهمد، بهتر می‌تواند تدبیر کند، سپرده‌ام به او زندگی متلاطمم را.

کمی که به فهمم احترام می‌گذارم، کمی که دلم را به‌خاطر خدا، دور می‌زنم، می‌فهمم که فهمم به عمق نزدیک‌تر شده است و مسیر پیش پایم روشن‌تر. آسان نمی‌شود این مسیر؛ ولی روشن‌شدنش برایم دنیایی می‌ارزد. هیچ‌چیز مثل تاریکی و تنهایی آزارم نمی‌دهد! راهم روشن شده، فقط مانده هم...!

هنوز عادت نکرده‌ام به زندگی در دنیا، هنوز علاقه‌مند نشده‌ام به دنیا، هنوز گاهی دلم می‌خواهد کسی مرده‌شور دنیا را ببرد، شاید هنوز آدم نشده‌ام...! گاهی زانو می‌زنم، سرم را به‌سمت آسمان می‌گیرم، شکایت نمی‌کنم؛ اما زار می‌زنم: «خدایا سخت است ۱۲ گرفتن!»

بعد تصور می‌کنم که می‌گوید: «در سخت‌بودنش که شکی نیست، فکر نکن که این درس را هم می‌شود شب‌امتحانی و حفظی از سر گذراند. باید جان بِکنی تا قبول شوی!»

- خدایا تک‌ماده بزن، جانی نمانده است برای کندن، می‌بینی که، دیگر نمی‌توانم!

- می‌توانی عزیز دلم، صبر کن، صبر. خودم کمکت می‌کنم!

- خدایا می‌شود قبل از اینکه کمکم کنی، بغلم کنی!

-...                                                                 

۴خرداد۱۳۹۶

مطالب مرتبط


  • درس رشد
  • نویسنده : بازدید : 0 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 2:51

    برچسب‌ها :

متون جالب...
ما را در سایت متون جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس motoon بازدید : 211 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 2:57