وقایع نورالهداییه۳؛ گل‌دختر

ساخت وبلاگ

نمی‌دانم ملاحت چهره‌اش سر ذوقم آورده بود یا ریزه‌میزه‌بودنش یا چادرپوشیدنش. گمانم چادرپوشیدنش بیشتر به دلم نشسته بود. آمده بودند بروند کبوترانه؛ کبوترانه‌ای که با تعطیل‌بودنش، خیلی از بچه‌ها را سرگردان کرده است. مادرش گفت: «چندبار آمده‌ایم حرم؛ اما دخترم نتوانسته از هیچ برنامه‌ای استفاده کند.»

آدرس پایگاه آداب زیارت را دادم. گفت: «الان از آنجا می‌آییم. کبوترانه‌اش تعطیل بوده.»

یادم آمد در پایگاه، جلسه‌ای برای همکاران اداری برگزار شده و بچه‌ها اجازۀ ورود ندارند. امان از دست بزرگ‌ترها!

کم‌کَمک باید برمی‌گشتند شهرشان. خواستم با خاطره‌ای شیرین بدرقه‌اش کنم، کتاب قصۀ انقلاب را با یک شکلات تقدیمش کردم و هم‌زمان گفتم: «چه قشنگ چادر پوشیده‌ای!»

رفتند... دوباره یادم رفت اسمش را بپرسم!

۱۳خرداد۹۶

مطالب مرتبط


متون جالب...
ما را در سایت متون جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس motoon بازدید : 210 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 2:57