بهای یک لبخند 5

ساخت وبلاگ

- حتمآ متوجه شدی که گاهی من با آقا سلمان خصوصی حرف می زنم. نمی خواستم بهت بگم تا راحت بهم بگی چی در مورد محیط کار فکر می کنی و هم اینکه کارای کاغذیش تموم نشده بود. من تولیدی رو از سلمان خریدم و امروز ظهر رفتیم محضر و همه چی تموم شد. سلمان تا دو هفته ی دیگه بیشتر اونجا نیست.

ماندانا خشکش زده بود و نمی دانست چه بگوید. باورش نمی شد زنی به جوانی سیما اینهمه پول دارد که هم تولیدی و هم آپارتمان سلمان را خریده. سیما با لبخندی مشغول خوردن پیش غذا شد و گفت:

-همینجور که داری حرفای منو هضم و جذب می کنی، غذاتو هم بخور.

ماندانا شروع به خوردن کرد ولی مزه ی غذا را نمی فهمید، نمی توانست روی چیز مشخصی تمرکز کند. سیما متوجه شد که باید توضیحات بیشتری به ماندانا بدهد.

-من میخوام یه تغییراتی اونجا بدم. اول از همه همون ایده ای که ازش باهات حرف زدم. دوتا چرخ کشدوزی سفارش دادم که تا دو هفته ی دیگه می رسه. تو این دو هفته باید هر سه مون خیلی سخت کار کنیم و هر چی سفارش مانتو هست رو تموم کنیم. یا روزی ده ساعت یا جمعه ها هم بیایم سر کار... البته اضافه کار رو از سلمان می گیریم.

می خوام از میثم خواهش کنی از شنبه بیاد سر کار. می دونم دستش تو گچه ولی به هر آهستگی هم کار کنه، مقداری جلو میریم. ولی اگه نتونه، می خوام باهاش حرف بزنم که اگه راضی میشه، دوستمو بیارم که بهش آموزش کامپیوتر بده. من دوست ندارم کاغذ و پرونده رو میزم ولو باشه یا کشوها پر از پوشه باشه. کارهای سفارش و تحویل و حسابداریمونو با کامپیوتر انجام می دیم. یه پیکان استیشن هم دارم می خرم که سه شنبه تحویلش می گیرم و بیشتر زیر پای میثمه.

- یعنی میشه؟!!!

-چی؟

-این چیزایی که شما می گید!

سیما خندید و گفت:

-میشه که دارم بهت میگم دیگه... در ضمن یادم نرفته که حقوق هر دوتون هم بیشتر کنم.

ماندانا از خوشحالی اشتهایش را از دست داده و اشک در چشمانش جمع شده بود که سیما با لبخند قشنگی گفت:

-یه نقشه ی دیگه هم براتون دارم...

-چی؟!

-دو هفته ی دیگه که مانتو ها رو تموم کردیم، برای چار _ پنج روز تو و میثم رو می خوام بفرستم به یه مآموریت به بندر انزلی. چند تا بسته رو تحویل می دید به یه تولیدی و فکر کنم دو روز باید اونجا منتظر بمونید و بعد اونا رو دوباره تحویل بگیرید و برگردید. تو این دو روز، میثم بریدن لباس زیر  و دوختشون رو یاد میگیره... وقتی برگشتید خبر بسلامت رسیدنتون رو بهم تلفنی بدید و بعد از یه روز استراحت، با کارتن ها برگردید سر کار. مآموریتتون هم جزو روزای کارتون حساب میشه.

تو این یه هفته که شما نیستین، می خوام یه دستی رو در و دیوار اینجا بکشم و بعدش دیگه یه شروع تازه با هم داریم. من و تو چرخکاری ها رو انجام میدیم. میثم به گرفتن و تحویل سفارش ها و بریدن، به اضافه ی حساب کتاب ها می رسه. ماه ی یک روز هم چند تا از کارهای بخصوص رو برای معرفی و تبلیغ به فروشگاه های بزرگ میبره.

در سال یه ماه می تونید سر کار نیایید با حقوق. ولی از قبلش باید بهم خبر بدید که آماده باشم. اگه یه ماه پشت سر هم نباشه ممنون میشم چون منم و شما دوتا فعلن... همین دیگه... اگه به چیزی هم فکر نکردم بهم بگید. می خوام باهام راحت باشید. بخصوص که من تا یکی دو ماه دیگه درگیر تغییر دکور آپارتمان هم هستم. و بعد هم باید مبلمان بخرم و اسباب کشی ووو... ولی همش درست میشه. پله پله!

ماندانا حرف های او را می شنید اما باور کردنش سخت بود. انگار داشت خوابی می دید که حتا به رویاهایش هم نیامده بود.

***

صبح جمعه بود که طبق قرار قبلی شان، سیما سر ساعت هشت و نیم در خانه ی آنها بود. با مردی بنام مرتضی که او را شوهر خواهرش معرفی کرد. ده _ دوازده کارتن کوچک و بزرگ و دو فرش دستباف و یک کمد یک نفره را از داخل وانت بار به حیاط منتقل کردند.

وقتی وارد خانه شدند، سیما بعد از چند دقیقه، آنقدر راحت بود که انگار سالهاست آنها را می شناسد. میثم صمیمی و گرم  بود. قدی نسبتن کوتاه، موهای سیاه و سبیل باریکی که به صورتش مهربانی خاصی می بخشید.

کلآ مثل ماندانا جثه ی کوچکی داشت و ساده و تمیز پوشیده بود، شلوار جین و یک تی شرت آستین کوتاه سفید که راه راه باریک آبی داشت. دست چپ اش که در گچ بود، انگار بزور از زیر آستین بیرون زده بود و خود نمایی می کرد. بخصوص که با یک نوار تمیز سفید پارچه ای، از گردنش آویزان بود و روی شکمش قرار داشت تا سنگینی دست را بگیرد. تنها زینت های این زن و شوهر، حلقه های ازدواجشان بود.

اول از همه، مرتضی بعد از تآیید میثم، دستگیره ی در را عوض کرد. میثم از سیما پرسید:

-ببینید ما زیاد فضای اتاق را نگرفتیم؟ اگه هر چقدرش زیاد بود بگید، بر می دارم.

سیما سرکی کشید به اتاق که تمیز شده بود و دو سه کارتن مرتب و سر بسته را دید و یک شمد که معلوم بود حاوی رختخواب است، روی آنها قرار گرفته بود. خندید و گفت:

-خیلی هم کمه...

و تا مرتضی دستگیره را عوض کند، پاکتی را به دست میثم داد و اضافه کرد:

-لطفآ بشمارید و زیر رسید دریافت پول رو امضا کنید و تاریخ بذارید.

میثم تشکر کرد و بعد از شمردن پول، آن را روی میز گذاشت، رسید را تاریخ گذاشت و امضا کرد.

 در همین حال، ماندانا با یک سینی چای از آشپزخانه خارج شد که زنگ در خانه به صدا در آمد. میثم که کنار دست مرتضی ایستاده و برایش تعریف می کرد چطور تصادف کرده است، حرف اش را قطع کرد و گفت:

-ببخشید، فکر کنم این طلبکاره... 

سیما سینی چای را از ماندانا گرفت و روی میز، کنار تلفن گذاشت:

-برو به کارت برس... مرتضی بیا چاییت سرد میشه.

میثم به حیاط رفت و در را باز کرد. طلبکار که منتظر دیدن او نبود، با تعجب جواب سلام او را داد و با سستی به او دست داد. اخم هایش در هم بود و مرد جوانی همراهش بود. میثم گفت:

-باقیمونده ی طلبتون آماده است. چک ها همراتونه؟

مرد که خوشحال شده بود گفت:

-تمامشون اینجان.

-جمعشون چقدره؟

ادامه دارد...


مطالب مرتبط


متون جالب...
ما را در سایت متون جالب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس motoon بازدید : 212 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 22:12