*ضمن تشکر از اینکه این جانب را لایق مصاحبت دانستید و برای این گفت و گو وقت گذاشتید؛ بی زحمت ، نخست مختصری از بیوگرافیتان را بفرمایید.
سلام و سپاس از دعوت جنابعالی.
کامران داورینیکو هستم، از خاک پاک اورمیه. خیابان خیام جنوبی. متولد برج تیرماه. فرزند هشتم و آخر یک خانوادهی فرهنگی. چهار برادر و چهار خواهر. اگر دقیقتر بگویم، میشود دهمین فرزند. چون دو خواهر نازنینم همان سال اول تولد، این دنیا را نپسندیدند و بلیط یکطرفهی بهشت را گرفتند. آن زمانها، شناسنامهها با دست نوشتهمیشد. شناسنامهی زنده یاد پدرم، متراکم بود؛ مثل آپارتمان ده طبقه! بندهی خدا، مامور ثبت احوال، جای خالی در شناسنامهی پدر نیافت و اسم مرا خارج از کادر نوشت. حالا میفهمم که حاشیهنشینی امروز من، ریشهی تاریخی دارد.(خنده!)
همهی عمر مسافر بودم. حتی از بدو تولد. مسافر ناخوانده و مایهی شرمساری والدین، در دههی شصت زندگیشان! اما تقصیر من نبود. هرگونه دخالتم را در بهدنیا آمدنم، تکذیب میکنم!(خنده). زندگی من کلکسیونی از پارادوکسهاست. زود قد کشیدم، نمیدانم دلیلش دستپخت بینظیر مادرم بود، یا برکتِ زیستن با والدین سالخورده؟ از بچگی، احساس پیری داشتم. در 14سالگی، حس میکردم 41 سالهام! اکنون که 41 سالهام، حس میکنم که در 14سالگی در جا میزنم!! از شوخی گذشته، پدر و مادرم، نازنینان بی بدیل بودند و مهربانان بی دلیل. تا زنده بودند، نور باریدند. زود رفتند، اما هنوز سایه به سایهام میآیند. رد سایه را میگیرم: چهار دست و پا رفتنم روی قالیچههای دستباف ترکیباف، یادم میآید. چهار دست و پا رفتن، با پیراهن و پیژامهی دست دوز چهارخانه. چهار دست و پا رفتن، در چهار دیواریای که یک دیوارش کتابخانه بود؛ دیوار روبهرویش آینه. روی دیوار بعدی، ساز بود و تابلوهای خوشنویسی و مینیاتور و سمتی که دیوار نداشت، سجادهی ترمه همیشه پهن مادر؛ با آن عطر غیرقابل توصیفش؛ ....
شهر من در خطهی ابریقهاست
شهر من آنسوی نستعلیقهاست
کوچهی ما خاطرات کودکی
در حیاط خانهی ما رودکی
خانهام در کوچهی سودائیان
در اتاقم بزم مولانائیان
...؛ کودکیم زیر سایهی بید مجنون و درختان گردو گذشت، یا بر شاخ درخت توت، یا خوابیده در سایهی تاکِ ایستاده؟ این چهار درخت، نقش غریبی در سرشت و سرنوشت من داشتهاند. درخت اولی، میوه نداشت؛ صفتش را به من داد. توت، قوت بهاریام شد و خشکهاش، قوت زمستانم. گردو و انگور، همراه چهار فصلم. تنهی تار را از چوب توت میتراشند و دستهاش را از چوب گردو. نمیدانم از اینرو تار را انتخاب کردم یا او افتادگی کرد و مونسم شد؟
بید مجنون، سر به زیر است؛ پس چرا من سر به هوا شدم؟ نمیدانم. شبها، به ماه خیره میشدم و روزها، به بازی باد با ابر. رقص ابر و باد، چنان شیدایم کرد که هنوز هم نقش بر آب میزنم. لباسهای چهارخانهام، چهار جیب داشت برای آجیل چهار مغز. باز هم نمیدانم تأثیر عناصر اربعه بود که نخستین بار رباعی سرودم یا به این دلیل که خانهیمان محلهی «خیام» بود؟! شاید هم به این دلیل که متولد برج چهار بودم. اختراعاتی داشتم، که هرگز ثبت نشد: کرمهای شبتاب را در شیشهی مربا جمع میکردم و فانوس بدون آتش میساختم. یا چهار مضراب را تنها با یک مضراب مینواختم.
کودکی و نوجوانی بنده، با جنگ و بمباران و صفهای نان و نفت گذشت. درست گفتهاند که هر پدیدهای ضدش را هم میآفریند. و اینگونه بود که چهارگانهی فلسفه، موسیقی، شعر و داستان، تار و پود زندگیم شد. وقتی چیزی را جدی میگیری، سبک زندگی و رفتار و هنجارت نسبت به آن تنظیم میشود. نسل عجیبی بودیم. اگر قرار بر انجام کاری بود، باید از صفر تا صدش را خودمان انجام میدادیم. شاید باور نکنید، ولی اولین کنسرتم زمانی برگزار شد که خودم هنوز کنسرت نرفتهبودم!؟ ایامی که حتی یک استودیوی خصوصی در استان نبود، که آثار را ثبت و ضبط کنی. از سرایش ترانه تا ملودی و تنظیم و اجرا، باید خودت انجام میدادی. یادش بخیر؛ ارکستر ریما، با جمعی از شایستهترین جوانان این مرز و بوم، محبوب قلوب و مایهی سرفرازی شهر بود؛ آن هم، فقط و فقط برای اهداف خیریه، حمایت از بیماران، کودکان بیسرپرست، ترویج فرهنگ زیستمحیطی، اشاعهی آداب و فرهنگ اصیل، بدون چشمداشت مادی.
بعد از کوچ ابدی پدر و مادر، روزگار، نیمرخ دیگرش را نشان داد. جاده پیچید؛ من هم باید میپیچیدم. این پیچیدن و پیچاندن، ادامه داشت. زمانه، تا زمانی که هر چهار دندان عقل مرا نکشید، دست از سرم برنداشت. زمانه، بال و پرم را چید؛ اما بهجایش روی پا ایستادن را آموخت. دانستم که در این بیغولهی بی تراز، چیزی که مرا نکشد، قویترم میکند! کافیست یا باز هم ادامه دهم؟
*سپاس. نگاه و بیان متفاوتی دارید. مختصری هم از سطح تحصیلات و سوابق اشتغالتان بگویید.
بعد از دیپلم ریاضیفیزیک، در رشتهی مهندسی برق، فارغالتحصیل شدم و ده سال در کسوت مهندسی فعالیت کردم. پروژههای متعدد، تأسیس هفت تشکل صنعتی و تربیت بیش از دو هزار نفر در دورههای آموزش کارآفرینی، در کنار سایر مدرسان، تجارب بسیار ارزشمندی برایم بود. در خلال این سالها، متوجه شدم که برای پیشبرد صنعت و تکنولوژی، باید علاوه بر مهارت فنی، روی مهارتهای انسانی نیز سرمایهگذاری کرد. به همین دلیل، تغییر رشته دادم و علوم بشری را برگزیدم. كارشناسيارشد مدیریت استراتژیک را، با درجهی عالی، به پایان رساندم. پنج سال هم بدین منوال در سمتها و پروژههای مختلف فعالیت کردم. تأسیس و راهاندازی شهرک فنآوری الکترونیک اورمیه و مشارکت در راهاندازی دانشگاه صنعتی اورمیه در جوار شهرک فنآوری، از یادگارهای این دوره است. بعد از مهارتهای فنی و انسانی، نوبت به توسعهی مهارتهای ادراکی رسید. دکترا را در بهترین دانشگاههای ترکیه و ایتالیا، با معدل 95.33 از 100، به اتمام رساندم. فلسفه و علم، مثل دوغ است؛ هرچه میآشامی، تشنهترت میکند. تئوری، چیز خوبیست؛ به شرط آن که، بخوانی و فراموش کنی.
* از افتخاراتتان برای آشنایی مخاطبان عزیزمان بیان فرمایید.
کاش، غیر از شرمساری، حرفی برای گفتن داشتم. تنها چیزی که به آن مفتخرم، افتخار خادم بودن در انجمن خیریه حمایت از بیماران مبتلا به سرطان، است.
*و البته، بیش از دو هزار اصله درختکاری، در چندین کشور!
بله، شما که هزار ماشاءلله، از همه چیز خبر دارید!
*لطف دارید؛ در نتیجهی جست و جوی اینترنتی نیز این دادهها گردآوری شدهاست؛ که با اجازهی خودتان، در متن مصاحبه منتشرش خواهیمکرد.
- خواهش می کنم. اختیار دارید.
1-نامزد جايزه كتاب سال سيزدهمين دوره جايزه كتاب شهيد حبيب غنيپور، 1392
2-نامزد جايزه كتاب فصل براي رمان «غزال رميده از غزل»، از بين 4034 كتاب منتشره در تابستان 1391
3-برگزيده نخستين جشنواره دانشجويي ارديبهشت مهر، بخش متن ادبي(نثر)، 1391
4-تنديس و لوح زرّين ششمين سمپوزيوم برترينهاي ايران، 1389، تهران
5-رتبه يك آزمون كتبي دكترا، در رشته مديريت تكنولوژي، 1389، تهران
6-فارغالتحصيل ممتاز دكترا، با معدل 95.33 از 100
7-فارغالتحصيل ممتاز كارشناسيارشد، با معدل 18.45
8-منتخب اولين جشنواره ملّي پژوهشهاي تجربي ابوريحان (از بين 733 اثر پژوهشي)، 1388، تهران
9-فيناليست سومين جشنواره فنآفريني شيخ بهايي، 1385، اصفهان
10-طراح سوال المپياد ملي مهارت در رشته نرمافزار، 1383
11-موسس خانه صنعت و معدن استان و هشت سنديكاي صنعتي، 1379
12-برگزيده پنجمين جشنواره شهيد رجايي،1381، تهران
13-برگزيده دومين همايش فرهنگي ادبي دانشجويان سراسر كشور، رشت، 1373
14-رتبه اول استاني مسابقات فرهنگي-ادبي دانشآموزي سه سال پياپي، 71-1369
و اما ، آثار منتشره:
1-غزال رميده از غزل، انتشارات نيستان،1391، چاپ دوم، 1395
2-كوراوغلو داستاني(مجموعه شش لوح فشرده تصويري)، ناشر: كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، 1386
3-توليد بدون كارخانه؛ پاراديم نوين كارآفريني در هزارهی سوم، نشر فرسار، 1390
4-راهنماي سرمايهگذاري صنعتي و معدني، نشر فرسار، 1389
5-بيش از30 مقاله علمي، در نشريات و مجموعه مقالات سمينارهاي ملّي و بينالمللي
*آثار زير چاپ:
1-دوزلو دنيز، اولدوزلو دنيز(شعر به زبان تركي(
2-سون سوز سن سيزليك(شعر به زبان تركي(
3-خودآموز مديريت بهرهوري در صنعت
4-سوداي توسعه(مجموعه مقالات دهه80، در خصوص الگوها و انگارههاي توسعه محلي)
*خیلی خوب، استاد داوری، سبک بیان و زبان شما چیست؟
اندیشه و فکرت را والاتر و برتر از این میدانم که در قالب و سبک حبس شود. عادت به یک سبک، تکرار میآورد و تکرار ملالآور است. خلاقیت، از آنجا شروع میشود که خرقعادت کنیم. فرم و قالب بسیار مهم است، ولی تصدیق میفرمایید که محتوا از آن مهمتر است. «جوششی» بودن شعر و موسیقی را به «کوششی» بودن آن ترجیح میدهم. به قول مولانا: خون چو میجوشد، منش از شعر رنگی میزنم. هم او میفرماید: باده از ما مست شد، نی ما از او / قالب از ما هست شد، نی ما از او.
هنگام نوشتن یا سرودن یا آهنگسازی، به تنها چیزی که نمیاندیشم، فرم و قاعده است. بگذاریم که حس و اندیشه هر قالبی را که پسندید، انتخاب کند و محدود و مقید نباشد، به فلان سبک و ساختار.
استفن اسپندر، شاعر و محقق بزرگ انگلیسی، نویسندگان را به دو دسته بزرگ تقسیم میکند: بتهوونین و موزارتین. او میگوید که اگر به پارتیتور نوتهای این دو آهنگساز نگاه کنید، تفاوت را ملاحظه خواهیدکرد. آثار بتهوون، شبیه پازلی از اپیزودهای پراکنده است که یکجا جمع شده و گویی تکههای این پازل از قبل آماده شده و هنگام خلق اثر نهایی، سر همبندی شدهاست. در مقابل، آثار موزارت، گویی یکپارچه ریختهگری شده؛ یکدست و منسجم. در یک زمان کوتاه، از مغز موزارت به روی کاغذ منتقل شدهاست. بتهوون، حافظه گراست، از آفریدههای قبلیاش مدد میگیرد. موزارت، در لحظه تصمیم میگیرد. بتهوون، reviewer است؛ با جمعبندی ایدههای قبلی، ملودی نهایی را بازنگری میکند. موزارت، pre-planner است؛ یعنی به تلاش ذهنی، قبل از تصنیف میپردازد؛ همه مقدمات را از قبل آماده میکند، ولی در لحظه خلق اثر فقط به صدای درونش گوش میسپارد و قلمش، نه از مغز، که از قلب فرمان میگیرد. حس و شهود، رها میشود؛ تا آزادانه جای خود را در اثر بیابد.
*واقعا دارم از اینهمه اطلاعات و مهارت در بیان ادیبانه و مستند، لذت میبرم. ممنون از توضیحات کلی؛ ولی خود شما چه سبک و ساختاری را رعایت میکنید؟
این جملهی کارل پوپر را فراموش نمیکنم: بگذارید بهجای تئوریسینها، تئوریها بمیرند. بدیهی است، تئوری قبلی نمیمیرد، مگر تئوری جدیدی ساخته شود؛ و یا بالعکس. تئوری را باید خواند و فهمید؛ ولی در لحظهی خلق اثر، فراموش کرد. اگر بپذیریم که هنر از جنس آفرینش است، بهترین شیوه خلاقیت اینست که از هستی و حیات یاد گرفت. باید دل برید از عادت. جوجه باید از حباب تخم دل ببرد وگرنه متولد نمیشود. حتی برگ از ساقه دل میبرد و انتحارش را به گردن پاییز میاندازد.
بنده، بهعنوان یک آماتور، از معلم طبیعت الهام میگیرم؛ از فضا و زمان. چون همیشه تشنهام، عاشق شروعهای رگباریام؛ از آن شروعهایی که تا بجنبی، خیس شدی! شاید به این دلیل که تیرماهیام. اگر بتوان اسمش را تکنیک گذاشت؛ همهی تکنیک بنده، در این خلاصه میشود: خواب زیاد میبینم، ولی نمیتوانم برای کسی تعریف کنم!
*آیا با انجمنهای ادبی و نهادهای فرهنگی ارتباط و همکاری دارید؟
در گذشته، ارتباطم بیشتر بود؛ ولی در دههی اخیر، به دلیل مشغله فراوان و زندگی در خارج از کشور، این تعامل بسیار کمرنگ شدهاست.
*استاد، آثار چاپی شما را در بخش قبلی برشمردیم. اگر اثری دارید که مجوز نگرفته؛ علت عدم انتشار آن را توضیح دهید.
شکر خدا، همهی آثار مجوز چاپ و نشر گرفتهاند. حتی بدون تغییر یک ویرگول.
*وضعیت فرهنگ، هنر و ادبیات استان را چگونه ارزیابی میکنید؟
وجب به وجب این خاک، مالامال از روایت و حکایت است؛ هر کسی که لب به سخن میگشاید؛ حال و حکایتی شنیدنی دارد. هندسه و هنجار این سرزمین، همیشه دوست داشتنی، مانند قالی دستباف، یگانه و خاص است. ویترینی از ظرافت و زیبایی زندگیست. در تار و پودش تغزل و حماسه، آزرم و آذر، غیرت و غرور در هم تنیدهاند. اما، غیر از چند اثر انگشت شمار، حق مطلب ادا نشدهاست. آذربایجانغربی، بهرغم پیشینه کهن و پربار در صنعت چاپ و مطبوعات، آثار انگشت شماری در ادبیات داستانی دارد، که بیشترشان متعلق به دو دههی اخیر هستند.
بومی گریزی و تکنیک محوری، درد اپیدمیک جامعهی روشنفکر و تحصیل کردهی ماست. نوگرایی، رعایت قالب و ساختار تکنیکی، در ذات خود ارزشمند است، اما رجحان تکنیک بر جولان اندیشه و سیلان احساس، آفتی جدّی است. گویی هرچه که رنگ و بوی بومی و محلی دارد، ارج و اجرش کمتر از گزینههای دیگر است. گویی هرچه که بدون تعلق به زمان و مکان خاصی است، بار محتوایی و تکنیکی بیشتری دارد! اما، فولکلور و فرهنگ عامه و آداب و سنن ما، گنجینهی پر ارزشی است که نه تنها مغایرتی با توسعه و ترقّی ندارد، بلکه منبع عظیمی از دانش محلی است؛ هر چند ممکن است کاستیهایی داشتهباشد. آثاری که جهانی شدهاند، به یقین، خاستگاه و ریشهای بومی داشتهاند. آثار چارلز دیکنز، گابریل گارسیا مارکز، مارسل پروست، اونوره دو بالزاک و پائولو کوئیلو، از این زمرهاند.
امروزه، کارکرد ادبیات داستانی را در بخشهایی مانند اقتصاد، سرمایهگذاری، توریسم، صنعت و تبلیغات را میتوان مشاهده کرد. بهعنوان مثال، آیا میدانید چند میلیون نفر پس از تماشای فیلم «کازابلانکا»، راغب به دیدار توریستی از آن جا شدهاند؟ چند نفر، پس از شنیدن «سمفونی پراگ»، علاقهمند سرمایهگذاری در آنجا شدهاند؟ اگر داستانهای مثنوی به زبانهای زنده دنیا ترجمه نمیشد، آیا امروز اینهمه طالب و مشتاق مولانا، همه ساله به قونیه میرفتند؟ و ما در قبال بزرگانی همچون زرتشت و حسامالدین چلبی و صفیالدین ارموی و ابن یزدانیار ارموی و...، چه کردهایم؟ آیا از خود پرسیدهایم که چگونه این پتانسیلها را میتوان به مزیت و ارزش تبدیل کرد؟ و شاید همین جدی نگرفتنهاست که باعث شده، یکی از گهوارههای تمدن و فرهنگ جهان(ایران)، هنوز جایزه نوبل ادبیات نگرفتهاست.
*استاد، تا چه اندازه تخصص و دانش آکادمیک، در تدوین آثار شما موثر بودهاست؟
باز، بهعنوان یک آماتور و به دور از ادا و ادعا، عرض میکنم که آشنایی با روشهای علمی-پژوهشی، آنتولوژی، اپیستمولوژی و متدولوژی، سبکهای نوشتاری، راستیآزمایی، روشهای خلاقیت و نوآوری، شیوههای رفرنس دهی، مستندسازی و روشهای ارزیابی و همچنین تدوین دو پایاننامه ارشد و دکترا و انتشار چندین مقاله و چند کتاب علمی و فنی، قبل از انتشار آثار ادبی، اتفاق مبارکی بود که این مسیر نهچندان هموار را تسطیح کرد.
*نظرتان راجع به آزادی «اندیشه و قلم» و «جایگاه نقد و نقادی» چیست؟
نوشتن و سرودن، ذات آزادی است. وقتی یک صفحه سپید پیش روی شماست و قلمی در دستتان، که میتواند به چهارسوی صفحه بتازد، یا همان مطلب به مدد تکنولوژی، با فشردن یک دکمه، به چهارگوشه جهان سیر کند؛ این مصداق آزادی بیان میتواند باشد. شاید منظور شما آزادی پس از بیان است.
اما، در پاسخ به سوال شما: در مقیاس کلان، راهبرد ادبیات مکتوب را در سه ضلع میتوان خلاصه کرد: نگارش، نشر و نقد. این سه ضلع، متمم همدیگرند. ضعف در هر ضلع، موجب گسیخته شدن این پیوند میشود. حال، به اجمال، به آسیب شناسی و عارضهیابی این سه بخش میپردازیم:
1-در بخش نگارش، فقدان انگیزه کافی برای نوشتن، کمبود یا نبود کارگاههای آموزشی در سطوح مختلف، چربش ملاحظات اقتصادی، بر ملاحظات فرهنگی.
2-در حوزهی نشر، کمبود مشوّقهای مالی و اجرایی، ضعفهای ساختاری در تبدیل آثار به کتاب، فیلم، تئاتر، آلبوم موسیقی و...، گرانی کاغذ و چاپ؛ و در راس همه، قلّت جمعیت کتابخوان.
3-در حوزهی نقد، روحیه ضعیف انتقادپذیری، ضعف بنیهی علمی ناقدان، خلط تالیف و مولف، زوایای فردی.
...؛ آنچه که ذکر شد، عمده عارضههایی است که با پرهیز از آنها میتوان به توسعه کمّی و کیفی ادبیات امیدوار بود. اما مسلم است، بدون نهادهی خوب، ستادهی خوب نمیتوان داشت. این که چه درو کنیم، بستگی به این دارد که چه کاشتهایم.
*در حوزهی فعالیت خود، چه کسانی را شاخص و تاثیرگذار میدانید؟ لطفا چند نفر را نام ببرید.
«اثر پروانهای» میگوید نرمک نسیمی که از بال پروانهای در یک گوشه دنیا برمیخیزد، شاید موجب طوفان یا سونامی در گوشه دیگر دنیا شود. همه چیز و همه کس، مهماند و تاثیرگذار. از نانوایی که نان به تنور میچسباند، تا مورچهای که خرده نان به لانه میبرد. چراغ قرمز مسیر شما، همان قدر اهمیت دارد که دخترک گلفروش موحنایی پشت چراغ قرمز. اهمیت لبوفروش جلو پلههای شیک و تمیز بانک، کم از مدیرعامل همان بانک نیست. نویسندگی، زمانی شروع میشود که عینکمان هم دوربین باشد، هم نزدیک بین.
*در خاتمه، اگر نظر و پیام خاصی دارید، بفرمایید.
دنیا تا بوده، آشوب بوده و ویرانی. سلام بر آن که بپالاید. سپاس بر آن که بیاراید. صلح و عافیت میطلبم برای دنیایی که حالش خوب نیست. دنیایی از جنس آرمانشهر افلاطون آرزو میکنم، که عاملان عالمند و عالمان عامل؛ و هر دو عاشق....
نویسنده : بازدید : 2 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 17:51 متون جالب...
ما را در سایت متون جالب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : عباس motoon بازدید : 189 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 17:54